وقتی بچه مدرسه ای بودیم، اول سال یه صندوق کوچولو درست میکردیم و روش مینوشتیم دهه فجر. تا دهه فجر هر کی هرچی پول داشت می ریخت تو صندوق.
البته نه که همینجوری برای رضای خدا. یادمه هر کی می رفت ساندویچی چیزی بخره راپورت خرید فراوونش به گوش مبصر کلاس می رسید و مبصر عین اجل معلق سراغش میرفت و هر چی پول خورده داشت اعم از یک تومنی دوتومنی تا پنج تومنی و گاهی هم پنجاه تومنی رو می ریخت تو صندوق. تو کلاس ما رسم نبود کسی ساندویچ از بوفه مدرسه بخره اصلا این قرتی بازیا جایی نداشت.
اما خب بعضیا که جوگیر بودن هر چند وقت یک بار یه ساندویچی چیزی می خریدند. نزدیک روزای دهه فجر که میشد مبصر کلاس و بقیه بچه ها دائم پولای تو صندوقو میشمردن.
من همیشه روی دیوار نقاشی میکردم. هرچی هم مدیر و ناظم تهدید میکردن که دیوارا تازه رنگ شده و حق ندارین نقاشی کنین باز میرفتم از بقالی محل کلی گچ رنگی میخریدم و یه روز تو یه چشم به هم زدن رو دیوار کلاس نقاشی انقلابی میکشیدم. بقیه هم درو دیوار رو تزیین میکردن. انصافا چه شوری داشت روزای دهه فجر. چه قدر قشنگ بود. خیلی وقتا برای دهه فجر تئاتر و سرود کار میکردیم. یا می رفتیم یه جامی مسابقه ای چیزی راه میانداختیم و بساط جیغ و ویغ ورزشی بچه ها رو جور میکردیم.
کل کل بچه ها هم قشنگ بود. مخصوصا وقتی دو تا کلاس با هم دعواشون میشد و در یک چشم بر هم زدن می افتادن به جان کلاس اونطورفیو هرچی شرشره و حباب رنگی و توپک و آویز بود، خراب میکردن و بعدم تا ظهر توی دفتر می موندن.
22 بهمنم همه قرار میذاشتیم رو کم کنی کلاس کناری بیایم راهپیمایی و تو راهپیمایی هی شعار بدیم و حال بگیریم. ناظم و معاون پرورشی مدرسه حیرون و ویرون این دیوونگیا بودن.
یادمه یه سال وقتی سوم دبیرستان بودیم؛ برای تنبیه بچه های کلاس پشت بلندگو سرصف اعلام شد 21 بهمن از اداره میان مدرسه بازدید. اگه سوم انسانی آ2 یه برنامه ترتیب داد که هیچ اگه نه بلا استثنا انضباطشون صفر.
خدایی با کارایی که ما می کردیم و الان مجالی برای گفتنش نیست این تنبیه خوبی بود. ولی خب نامردا 20 بهمن به ما گفتن که فردا روز تنبیه ماست. این شد که معلم ادبیات یعنی آقای رضوی زاده رو تو کلاس قال گذاشتیم و رفتیم نمازخونه.هرچی شاگرد اول کلاس عز و جز زد که آقا رفته کلاس فایده نداشت، نشستیم به برنامه ریزی. شاگرد اولم گذاشتیم تو گروه تئاتر. حالا فک کن چه تئاتری. چه سرودی. چه برنامه ای.
ظهر بعد از مدرسه مستقیم رفتم سازمان تبلیغات و یه سرود خریدم: ماه بهمن ماه... ماه پیروزی...
بعد گروه سرود رو مرتب و تمیز یک دست و با کلاس کنار هم نشوندیم و شدند گروه. اینا لب میزدند و سرود پخش میشد و بچه ها هر و کر میخندیدن چون سرود رو یه تعداد آقا میخوندن ولی کسایی که لب میزدن دخترای خنگ سوم انسانی آ بودند.
سرود که تموم شد یکی از بچه ها که انگار از تو قصه های قدیمی زبان فارسی درش آورده بودند شروع کرد به روخوانی از روی حکایتهای کتاب به سبک رادیویی.
بعد نوبت تئاتر شد. فقط چشمتان روز بد نبیند. کل جمعیت افتاده بودند روی هم و قهقهه میزدن. تئاتر نبود که ... بیخیال!!!
قیافه ناظم دیدنی بود. کارد میزدی خونش در نمیآمد. آخرکه برنامه تمام شد رفتیم روی سن و گفتیم این هم شرط انضباط سوم انسانی آ2. همه بچه ها ی مدرسه دیدند که ما برنامه رو اجرا کردیم. بنابراین انضباط ما رو فراموش نکنین.
ناظم تا خواست خودش را به تریبون برساند. همه بچه های کلاس جیغ کشیدند و به طرف در فرار کردند. معلم ها هم خنده کنان به دنبال ما.
راستی چه حالی داشت آن سالها.
اما چرا بچه ها دیگه این جوری نیستن؟